گفتم با هم بخندیم!

اووووف ..! مــــای گـــاد!
من خیلی هَـــپی ام!
چطوری مای فرندِ من! کلی میست کرده بودم!
خدارو تنکس،همه چی اوکیه!!
وااای دَدی و مامی رو ببین!
... وااااوووو تهران چقدر چینج شده!
قبلانا این میدون اونور نبود؟
آآآآخ آی لااااااو کبابِ ایرووونی با تومیتو!
ساری شما به تومیتو چی میگین ؟!
{ پسر دایی ی اینجانب در بازگشت از سفر سه روزه به تایلند } :|

طرز تهيه پيژامه ( طنز )

طرز تهيه پيژامه ( طنز )

برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه نوشته

همینجوری!!!!!


زندگی

شايدآن روزکه سهراب نوشت 

تا شقايق هست زندگي بايدکرد

خبري ازدل پر دردگل ياس نداشت

بايد اين گونه نوشت

هرگلي هم باشي

چه شقايق چه گل پيچک و ياس

زندگي اجبار است

من نه عاشق هستم


ونه محتاج نگاهي

که بلغزد برمن

من خودم هستم

وتنهايي ويک حس غريب

که به صدناز وهوس مي ارزد

دغدغه های یک پسر ایرانی (طنز)


ادامه نوشته

چی بگم؟...

فقط برای چند لحظه خودتونو اونجا ببینید...
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد . این دختر یکی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسکین میده .سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها کف زدند. 

کلمات کلیدی : داستان کوتاه ، داستان جالب

یاد اون روزا بخیر...

یاد اون روزا بخیر... (تصویری)

حتما نگاه کنید.خیلی زیباست

ادامه نوشته

عکس

 

عشق Angry birds

داستان کوتاه : ساعت 10:30

  مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت ۱۰:۳۰ بیمار تخت شماره ی ۳ از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!! عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند . این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ٬ قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند . روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند در ساعت ۱۰:۳۰ مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد؟؟؟؟!!!!!!!

تصاویر خلاقانه و زیبا

با دیدن این عکس ها میگید: ئههههههههههههههههههه

ادامه نوشته

داستان کوتاه : نژاد پرستی


یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد.


مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟"

زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"

مهماندار گفت: "خانم! لطفاً آرام باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه."

مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانم! همان طور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم."

قبل از این که زن سفید پوست چیزی بگوید، مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با این حال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند این که یک مسافر، کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند است."

و سپس مهماندار رو به مرد سیاه پوست کرد و گفت: "قربان! این به ای معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."

تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.